برو سر اصل مطلب، گذشتن از مسائل غیرضروری
شاهزاده و شعبده باز

شاهزاده و شعبده باز | استعاره

آخرین به روز رسانی در 28 فوریه 2022 توسط راجر کافمن

استعاره - شاهزاده و جادوگر

روزی روزگاری شاهزاده جوانی بود که به همه چیز اعتقاد داشت جز سه چیز.

او نه به شاهزاده خانم ها، نه به جزایر و نه به خدا اعتقاد داشت.

پدرش، پادشاه، به او گفت این چیزها وجود ندارد. و از آنجایی که شاهزاده خانم و جزایر و نشانه ای از خدا در پادشاهی پدرش وجود نداشت، شاهزاده به پدرش ایمان آورد.

استعاره - تصویر آینه
استعاره شاهزاده و جادوگر

اما یک روز شاهزاده از قصر پدرش فرار کرد. به کشور همسایه آمد.

در آنجا در کمال تعجب در هر ساحل جزایری دید و در این جزایر موجودات عجیب و سردرگمی که جرأت نام بردن از آنها را نداشت.

در حالی که او به دنبال یک قایق به اطراف می گشت، مردی با دمپایی در ساحل به سمت او آمد.

شاهزاده جوان پرسید: آیا این جزایر واقعی هستند؟
مرد دمپوش گفت: «البته اینها جزایر واقعی هستند.

"و این موجودات عجیب و گیج کننده؟"
"آنها شاهزاده خانم های واقعی هستند."
شاهزاده فریاد زد: "پس خدا نیز باید وجود داشته باشد!"

مرد دمپایی پاسخ داد: من خدا هستم و تعظیم کرد.
اشپیگل پسر پرنس هر چه سریعتر به خانه برگشت.

شاهزاده با سرزنش گفت: من جزایر را دیده ام، شاهزاده خانم ها را دیده ام، خدا را دیده ام.

شاه بی حرکت بود:

"هیچ جزیره واقعی، هیچ شاهزاده خانم واقعی، هیچ خدای واقعی وجود ندارد."

"اما من او را دیدم."

"به من بگو خدا چگونه لباس پوشیده بود."

"خدا لباس جشن و دم پوشیده بود."

"آستین کتش برگشته بود؟"

شاهزاده به یاد آورد که چنین است. پادشاه لبخند زد.

«این لباس یک نفر است شعبده باز. تو فریب خوردی.»

شاهزاده سپس به کشور همسایه بازگشت و به همان ساحل رفت و مرد دمپایی دوباره با او ملاقات کرد.

شاهزاده جوان با عصبانیت گفت: "پدرم، پادشاه، به من گفت تو کی هستی."

دفعه قبل مرا فریب دادی، اما این بار نه. اکنون می دانم که اینها جزایر واقعی و شاهزاده خانم واقعی نیستند، زیرا شما یک جادوگر هستید.

مرد کنار ساحل لبخند زد.

"نه، تو فریب خوردی، من Junge.

در پادشاهی پدرت جزایر و پرنسس های زیادی وجود دارد.

اما تو مسحور پدرت شده ای، پس نمی توانی او را ببینی.»

شاهزاده متفکرانه به خانه برمی گردد. وقتی پدرش را دید به چشمانش خیره شد چشم.

"پدر، آیا درست است که شما یک پادشاه واقعی نیستید، بلکه فقط یک جادوگر هستید؟"

"بله، پسر، من فقط یک جادوگر هستم." پس مرد ساحل خدا بود؟

مردی که در ساحل بود جادوگر دیگری بود.

اما من باید واقعی را داشته باشم حقیقت حقیقت را فراتر از سحر بدانید.»

پادشاه گفت: "هیچ حقیقتی فراتر از جادو وجود ندارد."

شاهزاده پر از اندوه بود.

گفت: من خودم را می کشم.

پادشاه مرگ را تداعی کرد. این شاخ و برگ در آستانه در ایستاد و برای شاهزاده دست تکان داد. شاهزاده لرزید.

او جزایر شگفت انگیز اما غیر واقعی و شاهزاده خانم های غیر واقعی اما باشکوه را به یاد آورد.

او گفت: «خیلی خوب. "من می توانم آن را تحمل کنم."

پادشاه گفت: پسرم می بینی که تو خودت جادوگر می شوی.

- جان فاولز - شاهزاده و جادوگر

گرافیک سریع: سلام، من می خواهم نظر شما را بدانم، نظر خود را بنویسید و در صورت تمایل پست را به اشتراک بگذارید.

پاسخ دهید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *